رباعيات خيام
هر چند که رنگ و روی زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که
در طربخانه خاک
نقاش ازل
بهر چه آراست مرا
چون عهده نمی شود کسی فردا را
حـالی خوش دار اين دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که
ما
بـسيار بـــگردد و نــيـابد
ما را
چون در گذرم به باده شویید مرا
تلقين ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا
از خاک در میکده جوييد مرا
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب
آید ز تراب چون
روم زیر تراب
گر بر سر خـاک من رسد
مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب
بر لوح نشان
بودنی ها بوده است
پیوسته قلم ز نيک و بد
فرسوده است
در روز ازل هر آن
چه بايست بداد
غم خوردن و کوشيدن ما
بيهوده است
ای چرخ فلک خرابی از کینه
تست
بیدادگری
پیشه ديرينه تست
وی خاک اگر
سينه تو بشکافند
بس گوهر قیمتی که در
سینه تست
چون چرخ بکام
يک خردمند نگشت
خواهی تو فلک هفت شمُر خواهی هشت
چون بايد مرد
و آرزوها همه هِشت
چو مور خورد به گور و چه گرگ به دشت
اجزای پياله ای
که در هم پيوست
بشکستن آن
روا نمی دارد مست
چندين سر و ساق نازنين و کف
دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
می خور که به زیر گل بسی خواهی خفت
بی مونس و بی رفيق و بی همدم و
جفت
زنهار به کس مگو
تو اين راز نهفت
هر لاله که
پژمرد نخواهد بشکفت
می خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز کفر و دين؛ دین منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چیست
گفتــا دل خـرم تـو کابين
مـن است
مهـتاب بــه نـور
دامـن شـب بـشکافت
می نوش دمی خوش تر از اين نتوان یافت
خوش بــاش و بـينديش که
مـهتاب بسی
اندر سر گور یک به یک
خـواهد تافت
از منزل کفر تا به دين يک نفس است
وز عالم شک تا به یقین یک نفس است
ایـن یـک نفس عـزیز را خـوش
مـیدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و
دمی است
اين کهنه رباط
را که عالم نام است
آرامگه ابلق
صبح و شام است
بزمی است که وامانده صد جمشید است
گوريست که خوابگاه صد بهرام
است
آن قصر که
بهرام درو جام گرفت
آهو بچه کرد
و رو به آرام رفت
بهرام که گور می گرفتی
همه عمر
ديدی که چگونه
گور بهرام گرفت؟
هر ذره که بر روی زمینی بوده است
خورشید رخی زهره جبینی بوده است
گـرد از رخ آستین بـه
آزرم افشان
کـان هم رخ خوب نازنینی بـوده است
امروز که
نوبت جوانی من است
می نوشم از آن که کامرانی
من است
عیبم نکنيد گرچه تلخ است خوش است
تلخ است از آن که زندگانی
من است
بسیار بگشتيم
به گرد در و دشت
اندر
همه آفاق
بگشتيم بگشت
کس را
نشنيديم که آمد زين راه
راهی که برفت
، راهرو باز نگشت
ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ
است
خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته يک دمیم و آن هم هیچ است
دنيا ديدی و هر چه ديدی
هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سـرتاسـر آفـاق
دویـدی هیـچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است
چون نيست ز هر چه هست جز
بـاد بدست
چون هست ز هر چـه هست نقصان و شکست
انـگار که هســت هـر
چه در عـالم نيست
پندار کــه نـيست هــر چـه
در عـالم هــست
تا کی ز چراغ مسجد و
دود کنشت؟
تا کی ز زيان دوزخ و
سود بهشت؟
رو بر سر لوح
بين که استاد قضا
اندر ازل آن چه بودنی است ،
نوشت
دوری که در آمدن و
رفتن ماست
او را نه نهایت نه
بدایت پیداست
کس می نزند دمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
تا چند زنم به روی دریا ها
خشت
بیزار شدم ز بت پرستان و
کنشت
خیام که گفت دوزخی
خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
نيکی و بدی که در
نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن
حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
ابر آمد و زار بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی
شاید زيست
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خــاک ما تماشاگه
کیست
گویند بهشت عدن با حور خوش است
من می گویم که آب انگور خوش است
اين نقد بگیر و دست از آن
نسیه بدار
کاواز دهل برادر از دور خوش است
چون آمدنم به
من نبد روز نخست
وین رفتن بی مراد عزمی ست درست
بر خیز و میان ببند ای
ساقی چست
کاندوه جهان به می فرو خواهم شست
ساقـی غـم مـن بلند
آوازه شده است
سرمستی مـن برون ز اندازه شده است
با مـوی سپید سـر
خوشم کـز می تو
پيرانه سرم بهار دل
تازه شده است
از مـن رمقی بـسعی سـاقی مانده است
وز صحبت خلق بی وفایی مانده است
از بـاده دوشــین قــدحی بـيش
نــمـاند
از عـمر نـدانم که چه باقی مانده است
مـن هیچ ندانم که مرا آن که سرشت
از اهل بهشت کرد یا
دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب
کشت
اين هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
چون ابر به نوروز رخ لاله
بشست
برخیز و به جام باده کن عزم درست
کاين سبزه که امروز تماشاگــــه تست
فردا همه از خاک تو بر خواه د رست
هر سبزه که بر کنار جویی رسته است
گويی ز لب فرشته خويي
رسته است
پا بر سر هر سبزه به
خــواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رويی رسته است
گویند که دوزخی بود
عاشق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد
بود
فردا باشد بهشـت همچون
کف دست
اين کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند ســر زلف نــگاری
بــوده است
ايــن دسته کــه بر
گردن او می بـینی
دستی است که بر گردن ياری بوده است
دارنده چو
ترکيب طبايع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم
و کاست
گر نيک آمد شکستن از
بهر چه بود
ور نيک نیامد اين صور ، عیب کراست
اين بحر وجود آمده
بيرون ز نهفت
کس نيست که اين گوهر تحقيق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفته است
زان روی که هست کس نمی داند گفت
دل سر
حیات اگر کماهی دانست
در مرگ
هم اسرار الهی دانست
امروز که با
خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست
گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک آلوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست
فصل گل و طرف
جویبار و لب کشت
بــا يـک دو
سـه دلبـری حــور سـرشت
پيش آر قــدح
که بـاده نــوشان صــبوح
آسوده ز مسجدند
و فــارغ ز بـهشت
بر چـهره گـل نـسیم
نـوروز خـوش است
در صحن چمن روی دل افروز
خوش است
از دی که گذشـت هر چه گویی خوش
نیست
خوش باش و زدی مگو که امروز خوش است
ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریـاب که هفته دگـر
خـاک شده است
می نـوش و گـلی بچـین کـه تـا در نـگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است
چون لاله به نوروز قدح گیر
به دست
با لاله رخی اگـر ترا
فرصت هست
می نـوش به خـرمی که این چـرخ کـبود
ناگـاه تـرا چـو
خـاک گـرداند پَست
دوران جهان بی می و
ساقی هیچ است
بی زمزمـه
نـای عـراقی هیـچ است
هر چند در احــوال
جــهان می نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
امروز ترا
دسترس فردا نيست
و انديشه فردات به جز سودا
نيست
ضایع مکن این دم ار دلت بیدار است
کاین باقی عمر را
بقا پيدا نيست
می در کف من نه
که دلم در تابست
وین عمر گریز پای
چون سیمابست
دریاب
کــه آتـش جوانـی آبـست
هُش دار که بیداری دولت
خواب است
می نوش که عمر جاودانی این
است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که
زندگانی اينست
با باده نشین که ملک محمود این
است
وز چنگ شنو که لحن داود
این است
از آمــده و
رفتـه دگـر یاد مـکـن
حالی خوش باش زانکه مقصود این است
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ
شـمع طـربم ولی چـو
بنـشستم هیچ
من جام جمم ولی
چو بشکستم هیچ
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شيرين و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سـلخ بـغره آیــد
از غـره بـسلخ
هـر گـه کـه بـنـفشه جامه در رنگ زند
در دامـن گـل
بـاد صبا چـنگ زند
هُشیار کـسی بــود
کــه بــا سیمبری
می نوشد و جــام باده
بـر سنگ زند
زان پیش که نام تو
ز عالم برود
می خور که چو می بدل رسد غم برود
بگشای سر زلف
بتی بند به بند
زان پیش که بند
بندت از هم برود
اکنون که ز خوشدلی
بجز نام نماند
يک همدم پخته
جز می خام نماند
دست طرب از ساغر
می باز مگیر
امروز که در دست
بجز جام نماند
افسوس که
نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار
زندگانی طی شد
حالی که
ورا نام جوانی گفتند
معلوم نشد
که او کی آمد کی شد
افسوس که سرمايه ز کف
بیرون شد
در پای اجل بسی جگر ها
خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران
دنیا چون شد
چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد
خود را به کم و بيش
دژم نتوان کرد
کار من و تو چنان که رای من و
توست
از موم بدست
خويش هم نتوان کرد
فردا علم نفاق طی
خواهم کرد
با موی سپید قصد می خواهم کرد
پيمانه عمر من
به هفتاد رسید
اين دم نکنم نشاط کی خواهم کرد
عمرت تــا کـی
بـه خودپرستی گــذرد
یا در
پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب
یا به مستی گذرد
ای بس که نباشیم و
جهان خواهد بود
نی نام ز ما و
نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم
و نبد هیچ خلل
زين پس چو
نباشيم همان خواهد بود
تا زهره و مه در آسمان گـشت
پدید
بـهتر ز می ناب کـسی
هـیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان
کایشان
زين به که فروشند چه خواهند خرید
آن کس که زمين و چرخ
افلاک نهاد
بس داغ که او
بر دل غمناک نهاد
بسيار لب چو لعل و
زلفين چو مشک
در طبل زمين
و حقه خاک نهاد
تا خاک مرا
به قالب آمیخته اند
بس فتنه که از
خاک بر انگيخته اند
من بهتر
از اين نمی توانم بودن
کز بوته مرا
چنين برون ريخته اند
امشب می جام یـک منی خواهم کرد
خود را به دو جام می غنی خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دین خواهم کرد
پس دختر رز را به زنـی خواهم کرد
چون مرده شوم خاک مرا گم سازيد
احوال مــرا عبرت مــردم
سازيد
خاک تن من به
باده آغشته کنيد
وز کـالبدم خشت سر خم
سازيد
آورد به اضطرارم
اول به وجود
جز حیرتم از حیات
چیزی نفزود
رفتیم به اکراه و
ندانیم چه بود
زين آمدن و بودن
و رفتن مقصود
ديدم بــســر
عــمارتی مـــردی فـــرد
کو گِل بلگد می زد و
خوارش می کرد
وان گِل بــه زبان
حال با او می گفت
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی
خورد
این قـافـله عـمر عجب می
گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را کـه شب می گذرد
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابــر از رخ
گـلـزار هـمـی شـوید گـرد
بـلـبـل بــه
زبـان پـهلوی بـا گـل زرد
فــریـاد هـمی زنـد
کــه مـی بـایـد خـورد
گویند بهشت و و حور عین خواهد بود
وآنجا می ناب و
انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوقه گزیدیم
چه باک
آخر نه به عاقبت همین
خواهد بود
گویند بهشت و حور و
کوثر باشد
جوی می و شير و شهد و شکر باشد
پر کــن قـدح بـاده و بـر
دستم نِه
نـقدی ز هزار نـسیه
بـهتـر باشد
يـاران بموافقت چو
دیــدار کـنید
بـاید کــه ز دوست یـاد
بسیار کنید
چون باده خوشگوار
نوشید به هم
نوبت چو به ما رسد نگون سار کنید
روزی که نهال عمر من کنده شود
و اجــزام یـکـدگر
پــراکنده شـود
گر زانکه صراحئی کنند از گل من
حالی که ز بــاده پراکنی زنده شود
آنان که اسیر
عقل و تمییز شدند
در حسرت هست و نیست ناچیز شدند
رو باخبرا تو
آب انــگور گـُـزین
کان بـی خـبران بغوره
میویز شدند
عالم اگر
از بهر تو می آرایند
مگر ای
بدان که عاقلان نگرايند
بسیار چو
تو روند و بسیار آیند
بربای نصيب
خويش کت بربايند
ياران موافق همه
از دست شدند
در پای اجل يکان یکان پست
شدند
بودیم به یک شراب در مجلس
عمر
یک دور ز ما پیشترَک
مست شدند
یک قطره آب بود
و با دريا شد
یک ذره خاک و
با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرين
عالم چيست؟
آمد
مگسی پدید و
ناپیدا شد
آن بی خبران
که در معنی سفتند
در چرخ به
انواع سخن ها گفتند
آگه چو
نگشتند بر اسرار جهان
اول ز
نخی زدند و آخر خفتند
اجرام که
ساکنان اين ایوانند
اسباب
تردد خردمندانند
هان تا
سررشته خرد گم نکنی
کانان
که مدبرند سرگردانند
آنان که محيط
فضل و آداب شدند
در جمع کمال
شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک
نبردند به روز
گفتند فسانه ای
و در خواب شدند
از آمدنم نبود
گردون را سود
وز رفتن من جاه و
جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو
گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر
چه بود
افلاک
که جز غم نفزايند
دگر
ننهند
به جا
تا نربايند دگر
ناآمدگان
اگر بدانند
که ما
از دهر
چه می کشيم نايند دگر
چون حاصل آدمی در اين
جای دو در
جز درد دل
و دادن جان نيست دگر
خرم دل آن
که يک نفس زنده نبود
و آسوده کسی که
خود نزاد از مادر
با يار چو
آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان
چشيده باشی همه عمر
هم آخر
کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که ديده
باشی همه عمر
در
دایـره ســپـهر نــاپیدا غــور
می نوش به خوشدلی که دوراست بجور
نوبت چـــو بدور
تو رسد آه مکن
جامی است که جمله را چشانند به
دور
وقـت سحر است خیز ای
مایـه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها کـه
بجـایند نــپایند کسی
و آن ها که
شدند کس نمیآيد باز
ای دل چو حقيقت جهان
هست مجاز
چندین چه بری خواری ازين رنج دراز
تن را به قضا
سپار و با درد بساز
کاين رفته قلم
ز بهر تو ناید باز
ما لعبتگانيم
و فلک لعبت باز
از روی حقیقتی
نه از روی مجاز
یک چند
درین بساط بازی کردیم
رفتیم به
صندوق عدم یک یک باز
از جمله
رفتگان اين راه دراز
باز آمده ای کو
که به ما گويد باز
هان بر سر این دو راهه از
سوی نیاز
چیزی
نگذاری که نمی آیی باز
می پرسیدی که چیست این نقش مجاز
گر بر
گویم حقيقتش هست دراز
نقشی است
پديد آمده از دريايی
و آنگاه
شده به قعر آن دریا باز
ای پير خـردمند پگه
تر بـر خیز
وان کودک خـاک بیز را بـنـگر تیز
پندش ده و گو کخ نرم نرمک می بیز
مـغـز ســر کــیقباد و چـشم
پــرویز
لب بر لب کوزه بردم از غایت
آز
تا زو
طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهاد و می گفت به راز
می خور که بدین جهان نمی
آیی باز
مرغی دیدم
نشسته بر باره توس
در چنگ
گرفته کله کیکاوس
با کله همی گفت
که افسوس افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا
نال ه کوس
جامی است که عقل
آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر
جبين می زندش
اين کوزه گر دهر
چنین جام لطيف
می سازد و باز
بر زمین می زندش
در کـارگـه کـوزه گـری
بــودم دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـويا
و خـموش
هــر يک به زبان حــال با
مـن گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
خیام اگر ز باده مستی
خوش باش
با لاله رخی اگر نشستی خوش
باش
چون عاقبت کار جهان
نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
ایـام زمـانه از کسی
دارد ننگ
کــو در غـم ایـام
نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
ز آن پيش که آبگینه آید بر سنگ
صبح است دمی بر می گلرنگ زنیم
وین شیشه نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خـود بـاز
کشیم
در زلف دراز و دامن
چنگ زنیم
من بی می ناب زيستن نـتـوانم
بی باده کشید بار تن
نـتـوانم
من بنده آن دمم که ســاقی گـوید
يک جام دگر بگیر و من نتوانم
در پای اجل چو من سرافکنده شوم
وز بیخ امید عمر
بـرکنده شوم
زینهار گلم بجز صراحی
نـکنید
باشد که ز بوی می دمی زنده شوم
ای صاحب فتوا ز
تو پر کارتریم
با این همه مستی ز تو
هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بـده
کـدام خونخوار تریم؟
چـون نيست مـقام ما
درين دهـر مـقیم
پس بی می و معشوق خطایی است عظیم
تـا کـی ز قدیـم و مـحدث
امـیدم و بیـم
چون من رفتم جهان چه محدث
چه قدیم
گــر مــن ز می مغانه مـستم هستم
گر کافر و گبر و بت پرستم هستم
هر طایفه ای بمن
گــمـانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم
اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
فانوس خـيال از او
مـثالی دانیم
خورشيد چراغ دان و
عالم فانوس
ما چـون صوريم کاندر
او گردانيم
تا دست به
اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر
سر هم نزنیم
خيزيم و دمی زنیم پيش از دم صبح
کاين صبح بسی دمد که ما دم نزنیم
من ظاهر نیستی و
هستی دانم
من باطن هر فراز و
پستی دانم
با این هـمه از دانش خود شرمم باد
گـر مرتبه ای ورای
مستی دانم
یک چند به کودکی به
استاد شديم
یک چند ز استادی خود
شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را
چه رسيد
چون آب بر آمدیم و چون باد
شديم
بر مفرش
خاک خفتگان می بینم
در زير
زمین نهفتگان می بینم
چندان که به صحرای
عدم می نگرم
ناآمدگان
و رفتگان می بینم
ای دوست بیا تا غم فردا نخوريم
وين يکدم عمر را غنیمت شمریم
فردا که ازين دير کهن در
گذریم
با هفت هزار سالگان سر
بسریم
اسرار ازل را نه تو دانی و
نه من
وین حرف معما نه تو خوانی ونه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من
گاویست بر
آسمان قرین پروين
گاويست دگر نهفته
در زير زمين
گر
بينايی چشم
حقيقت بگشا
زير و زبر دو
گاو مشتی خر بين
گر بر فلکم دست
بدی چون يزدان
برداشتمی من اين
فلک را ز ميان
از نو
فلک دگر چنان ساختمی
کازاده
بکام دل رسيدی آسان
رندی دیدم نشسته بر
خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
نی حق نه حقيقت نه شريعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود
زهره اين
بر خیز و مخور غم
جهان گذران
خوش باش و دمی به شادمانی گذران
در طـبع جـهان اگــر
وفـایی بودی
نوبت بـه تو خود نیامدی از
دگـران
از تن چو برفت جان پاک من و تو
خشـتی دو نـهند بر مغـاک مـن و تو
و آنــگه برای خشت گــور دگران
در کـالبدی کـشند خـاک من
و تو
از آمدن و
رفتن ما سودی کو
وز تار
وجود عمر ما پودی کو
در چنبر چرخ
جان چندين پاکان
می سوزد و خاک می شود
دودی کو
می خور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدی دارد به جان
پاک من و تو
در سبزه نشین و مــی روشن می خور
کاين سبزه بسی دمد ز خاک من
و تو
بردار پياله و سبو
ای دل جو
برگرد بگرد سبزه زار و لب جو
کاين چرخ بسی قد
بتان مهرو
صـد بار پياله کرد و صـد بار سبو
آن قصر که بر
چرخ همی زد پهلو
بر درگه
او شهان نهادندی رو
ديديم که
بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی
گفت که کوکو کوکو؟
از درس عـلوم جمله بـگریزی به
وانـدر سـر زلف دلـبر آویزی به
زآن پیش که روزگار خونت ریزد
تو خون قنينه در قدح
ریزی به
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وين عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاين دم که فرو برم برآرم یا نه
دنیا بـمراد رانـده گیر
آخــر چه
وین نامه عمر خوانده گیر آخر چه
گیرم که بکام دل بماندی صد سال
صد سال دگر بمانده گیر آخر چه
بنـگر ز صـبـا دامن گل چاک
شده
بلبل ز جـمال گــل
طـربناک شده
در سایه گل نشین که بسیار
اين گل
از خاک بر آمده است و در خاک شده
از آمـدن بـهار
و از رفـتن دی
اوراق وجــود مـا
هـمی گــردد طی
می خور، مخور اندوه که گفته است حکیم
غم های جهان چو زهر و
تریاقش می
تن زن چو
بزیر فلک بـی باکی
می نوش چو در
جهان آفـت ناکی
چون اول و آخرت به جز خاکی نیست
انگار که بر خاک
نه ای در خاکی
ای آن
که نتیجه چهار و هفتی
وز هفت و
چهار دايم اندر تفتی
می خور که هزار
باره بيش ات گفتم
باز آمدنت
نيست چو رفتی ، رفتی
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می
نمایی هستی
در گوش دلم
گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من می دانی ؟
در گردش خود اگر مرا
دست بدی
خود را
برهاندمی ز سرگردانی
پيری
دیده به خانه
خماری
گفتم
نکنی ز رفتگان
اخباری
گفتا می خور
که همچو ما بسیاری
رفتند و
کسی باز نیامد باری
ای کاش
که جای آرمیدن بودی
يا اين
ره دور را رسيدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از
دل خاک
چون سبزه
اميد بر دمیدن بودی
جــز راه قـلـنـدران
مـیخـانه مـپوی
جز باده و جز سماع و جز یار مجوی
بر کف قدح باده و بر
دوش سبوی
می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی
تنگی می لعل خواهم و
دیوانی
سد رمقی خواهد و
نصف نانی
وانگه من و تو نشسته در ویرانی
خوش تر بود آن ز ملکت سلطانی
آنان که ز
پيش رفته اند ای ساقی
در خاک غرور خفته
اند ای ساقی
رو باده خور
و حقيقت از من بشنو
باد است هر آن
چه گفته اند ای ساقی
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سر مست بدم چو کردم اين اوباشی
با من به زبان حال می
گفت سبو
من چو تو بدم تو نيز چون من باشی
زان کوزه می که نيست دروی ضرری
پر کن قدحی بخور به
من ده دگری
زان پيش تر ای پسر که در رهگذری
خاک من و تو
کوزه کند کوزه گری
بر کوزه گری پرير کردم گذری
از خاک همی نمود هر دم هنری
من ديدم اگر ندید هر بی بصری
خاک پدرم در کف هر کوزه گری
هان کوزه گرا بپای اگر هُشياری
تا چند کنی بر گِل مردم خواری
انگشت فریدون و کف کيخسرو
بر چراغ نهاده ای چه می پنداری
در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ ديدم
استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از
دست گدای
گر آمدنم
به من بُدی نامدمی
ور نيز شدن به
من بُدی کی شدمی؟
به زان نبدی که
اندرين دير خراب
نه آمدمی ،
نه شدمی ، نه بدمی
ای دل تو به ادراک
معما نرسی
در نکته زیرکان
دانا نرسی
اینجا به مِی و جام
بهشتی میساز
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
هنگام سپیده دم
خـروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحـه گری
یعنی که نمودند
در آیـینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
هنگام صبوح ای صنم
فرخ پی
بر ساز ترانه ای و
پیش آور می
کافکند به خاک صد هزاران جم و کی
ايــن آمــدن تیر مه
و رفتـن دی